آوينآوين، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

آوين زیباترین فرشته آسمونی

فرشته پاكي ها روزت مبارك

    سلام به فرشته خوبم عزيزم امررررررررررررو ااااااااااااااااااااااااااااااا پس چي شد . . .  خانوم خودم دختر عزيزم امروز روز خود خودتههههههههه ااااااااااااااااااااااااااااابازم . . .  ديگه شورش رو در آورده بود .... اين اداره برق رو ميگم برقها سه دفعه پشت هم رفت دفعه آخرم كه اومدم تا اين روز مهم رو برات به ثبت برسونم اين كامپيوتر بالا نيومد آخه كامپيوتر خونه ما با زغال كارميكنه اينه كه زغالش تموم شد و كاسه و كوزه و تموم برنامه هامون رو ريخت به هم اما بعد از سه روز اومدم با كلي شرمندگي و دير كرد بگم مامي روزت مبارك ،خداوند لبخند زد .... دختر آفريده شد ...... لبخند خدا روزت مبارك تقصير اين...
31 شهريور 1391

دلنوشته 37

   تا حالا هم ما تا الان یکی یک بار شنیدیم که یکی از بشت بلند گوش داره داد میزنه که..... اینجا همه چی در همه !!!! حالا اونم جریان فکر درگیر من و دل بر منه اگه لطف کردی و  خوندی نگو اینا که ربطی به هم نداشت!!!!!!!!!!!  فقط میخوام بنویسم تا ذهنم و یه کم خالی کنم .... ببخشید عشق مامان سلام اولین تصویری که به ذهنم میاد تویی .... بس سلام آرزوی محال من  به ساعت روی مانیتور که نگاه میکنم میبینم ساعت دقیقاٌ یک نیمه شبه بعد خودم به خودم میگم بس خوابت نمیاد ... تو دیگه کی هستی یه سور زدی به تراکتور از صبح ساعت 8 تا الان یه لنگه با داری راه میری تازه بازم احساس خستگی نمیکنی اومدی نشستی بای این ماسماسک بعد به...
24 شهريور 1391

مامان این تلویزیونه چقدر بزرگههههههههههه!!!!!!!

نازدونه مامان سلام ، حالت خوفه امروز يكي از قشنگ ترين تجربه هاي دوران كودكيت رو داشتي و اونم چيزي نبود جز؟ء رفتن به سينما اونم يه فيلم در رده سني خودتون امروز بابايي لطف كرد و بهمون پيشنهاد داد تا بعد از ظهر بريم فيلم كلاه قرمزي و بچه ننه ..... منم كه از خدا خواسته تا حرفش تموم نشده پذيرفتم ..... حالا ساعت چنده 3 بعد از ظهر و سانس بعدي فيلم هم ساعت 4 شروع ميشه جمعه ها هم كه ميدوني ما كلاٌ ژولي پوليم و حس كار كردن نداريم و دلتنگي تمام وجودمون رو ميگيره ...خلاصه  اينكه به سرعت برق و باد رفتيم حموم و آماده شديم و رفتيم سينما به محض ورود به سينما محيطش برات خيلي جالب بود و اول از همه گفتي : وووووووووووووواي چقدر صندلي...
17 شهريور 1391

دلنوشته 36

  سلام عزيز دل مامان يه سلام بلند و طولاني  به بلندي اين تاخير نسبتاٌ طولاني عشق مامان اين چند وقتي كه نبوديم همه رو مهمون داشتيم و اين يعني اوج خوشحالي تو  اول از همه دايي شاهين و زندايي و ماماني مهمونمون بودن كه اونا سوم شهريور دست جمعي رفتن شيراز و چون بابايي كار داشت و نمي تونست بياد در برابر اسرار هاي زياد اونا مقاومت كرديم و پيش بابايي مونديم تهران هم كه از 7 تا 12 شهريور تعطيل بود براي اجلاس سران غير متعهد و اين تعطيلي هر چند به ما ربطي نداشت ولي باعث شد كا شما از تنهايي در بيايي و عمه شور انگيز و عمو بهروز و عطيه و عسل بيان پيشمون خيلي بهمون خوش گذشت البته به شما بيشتر روزها همه اش با عطيه و عسل با...
16 شهريور 1391

قدم نو رسيده مبارك

به قول آوين جونم   فنچول ها ني ني دار شدن   ني ني جو جو ها در حال در آمدن از تخم جوجو بعد از غذا خوردن از دهان مادر جو جو هاي پر و بال دار رو سر و كله هم مادر در حال نگهباني دادن كه آزاري به جو جو ها نرسه  خانواده فنچول ها (مادر ، پدر ، سه دختر و دو پسر ) مادر و دو پسرش   دختر ناز مامان هر روز براشون ارزنو تخم مرغ پخته و آب ميزاره ..... خيلي ازشون مواظبت ميكنه گل من   ...
6 شهريور 1391

فرشته خوشبختیم تولدت مبارک

ادامه مطلب   نگاهت را قاب می گیرم. در پس آن لبخند. که به من. شور و نشاط زندگی می بخشد.  امروز روز توست… زندگی قشنگ ما وقتی داشت یکنواخت می شد خدا یکی از فرشته هاش را از آسمون کم کرد و تو را به ما هدیه داد تا زندگی ما روز به روز قشنگ تر و شیرین تر بشه ، و ما با همه وجودمان پاره تن و عصاره زندگی مان را دوست می داریم و روز تولدت را جشن می گیریم . جان تولد تو تولد من است ، من تمام طول سال بیدار مانده ام که مبادا روز تولد تو تمام شود ، و من در خواب بمانم و نتوانم به تو بگویم ، تولدمان مبارک   وجود زيبايت وارد به دنيا ميشود هديه سالروزش اين آوا ميشود عاشقي چون من بي پروا ميشود...
3 شهريور 1391

بزرگ زن کوچک من ( به مناسبت تولد سه سالگی)

باورم نمیشه اینقدر بزرگ شدی که کنار من پای سینک ظرفشویی روی صندلی وایمیستی و در حین اینکه داریم با هم گپ می زنیم ظرفای شسته شده رو از دستم می گیری ( و بابت دونه دونه اشون می  گی مرسی) و تو جا ظرفی می چینی   باورم نمیشه اینقدر بزرگ شدی که وسط روز یهو دلت هوای حرف زدن با یکی از اعضای فامیل رو می کنه و گوشی بدست میای سراغم و می گی شماره ... بدو بدیرم باهاش حف بیژنم (بگو بگیرم باهاش حرف بزنم) و من رقمها رو یکی یکی بهت می گم و تو می گیری و شروع به صحبت می کنی! باورم نمیشه اینقدر بزرگ شدی که برای بیرون رفتن از خونه خودت نظر میدی که فلان دامن رو می خوام با فلان بلوز بپوشم گشند بشم هوشل بشم (قشنگ بشم خوشگل بشم)...
1 شهريور 1391

مادرانه

وقتی مادر میشی از همون روزهای اول بزرگ شدن بچه ات رو ثانیه به ثانیه جلو چشمات می بینی و اون ته ته های دلت دوست داری بزرگ بشه. بزرگ و موفق.  وقتی هفته اول تو مطب دکتر برای چکاپ های روتین نوزادت رو تو بغل گرفتی و مادر کنار دستیت ازت می پرسه کوچولوتون چند وقتشه؟ فوری جواب میدی ۳ روزشه حتی می تونی بگی ۷۹ ساعت ۲۳ دقیقه اشه (درحالیکه جای بخیه هات هنوز دارن ذوق ذوق می کنن ولی تو دلت داره قند آب میشه از اینکه بالاخره بعد ۹ ماه بچه ات رو به آغوش کشیدی) وقتی چند وقت بعد تو همون مطب یه مادر دیگه ازت می پرسه کوچولوتون چند وقتشه؟ میگی مثلا ۴۵ روز (در حالیکه چشمات از بی خوابیهای مکرر شبانه که قبلا هییییچ تصوری ازشون نداشتی دارن پی...
1 شهريور 1391
1